نبودنهای گاهگاه تو
شبهای عمر مناند
تیره و غمبار
اما ماه
بازتاب صورت توست
مهتاب
یاد و خیال توست
که میپراکند همه جا
و
زیبا میکند
شبهایم را
با توام
آی
دلستر لیمویی
دست
از خیال خام فریب من
بردار
من
خدای مستی
با
عرق سگیام
به تو که فکر میکنم
سلولهای خاکستریام
سرخ میشوند
و وقتی
خیال آغوش تو
مرا
در بر میگیرد
گلبولهای سفیدم
دست از دفاع برمیدارند
و قرمز میشوند
قلبم با تمام توان میکوبد
سینهام تنگ میشود
رگهایم طغیان میکنند
و ...
حالا فکر کن
چه حالی دارم
وقتی
درباره تو شعر میگویم.
تمام تاریخ
پر از
من و توست.
اما
تو هیچگاه نبودهای
و من نیز.
حالا
تمام عاشق و معشوقها رفتهاند
و زمان
زمان ماست.
خدا
شاید آنان را ساخت
تا جهان را
مهیای عشق ما کنند.
پس بخند
ای تو همه لیلا و شیرین و منیژه و عذرا.
بخند
تا مجنون و فرهاد و بیژن و وامق را شرمگین کنم.
بخند
تا عشق را
به ایشان بیاموزم.
دستم را بگیر
ماه من
و به سمت خودت بکش
تا
نزدیکتر شویم
این دریا
بسیار
نیاز به
مــــــــــــــد دارد