نــــــــــــــــــــه
بــدم میآید
که یا من چشم بگذارم
و
هیچ چیز نبینم
یا تو چشم ببندی
و
باز من هیچ چیز نبینم
اصلاً
بیا مسابقه پلک نزدن بدهیم
هر بار که
با نگاه کردن
یا
نگاه نکردن
مرا به آتش میکشی
لذتِ
تولدی دوباره
را به من میبخشی
پلک بزن
پلک بزن
تا در این
چرخه هزارمرگ
مرا
به جاودانگی برسانی
من با تو
در همه چیز
بیتفاوت
بودیم
جز اینکه
«من» سراپا «تو»
بودی و
«تو» سراپا «من»
در این دنیای خوابزده
دلم
از بیداری
رنج میبرد
کاش
مدعیان هواخواهیات
دل من را هم
به دارش برسانند
دیشب
باز هم
بیطاقتیهای ندیدنت را
در گوش زمین
زمزمه کردم
نمیدانم اینبار چه پیش خواهد آمد
سونامی؟
زلزله؟
آتشفشان؟
...